سرگرمی
رباعیات خیام ( مجموعهی 2 )
Published
11 سال agoon
ورود به آرشیو youonline.ir/tag/%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%85/” target=”_blank”>رباعیات خیام

رباعیات خیام ( مجموعهی دوم )
اگر دنبال کننده ی فان دون باشید میدانید که چند وقت پیش یک پست با محتوای youonline.ir/%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%85/” target=”_blank”>رباعیات خیام در فان دون قرار داده شد و گفته شد که قرار است در یک بازه ی زمانی همه ی رباعیات حکیم عمر خیام در سایت قرار بگیرد. هم اینک با ادامه ی رباعیات خیام در پیشگاه شما هستیم. در هر مطلب 100 عدد از رباعیات شاعر قرار می گیرد، تا به آخرین رباعی برسیم.
در این پست رباعی 101 تا رباعی 200 :
(101)
عمریست که مدّاحی می ورد منست / و اسباب می است هرچه در گرد منست
زاهد اگر استاد تو عقلست اینجا / خوش باش که استاد تو شاگرد منست
(102)
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت / با یکدوسه تازه دلبری حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح / آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت
(103)
کنه خردم در خور اثبات تو نیست / و اندیشۀ من بجز مناجات تو نیست
من ذات ترا بواجبی کی دانم / دانندۀ ذات تو بجز ذات تو نیست
(104)
گر از پی شهوت و هوا خواهی رفت / از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر چه کسی و از کجا آمدهای / میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
(105)
گردون نگری ز عمر فرسودۀ ماست / جیحون اثری ز اشک آلودۀ ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست / فردوس دمی ز وقت آسودۀ ماست
(106)
گر گل نبود نصیب ما خار بس است / ور نور بما نمیرسد تار بس است
گر خرقه و خانقاه و شیخی نبود / ناقوس و کلیسا و زنّار بس است
(107)
گل گفت به از لقای من روئی نیست / چندین ستم گلابگر باری چیست
بلبل به زبان حال با او میگفت / یکروز که خندید که سالی نگریست؟
(108)
گویند کسان بهشت با حور خوش است / من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
(109)
گویند مخور می مه شعبان نه رواست / نه نیز رجب که آن مه خاص خداست
شعبان و رجب مه خدایند و رسول / ما می رمضان خوریم کان خاصۀ ماست
(110)
گویند مرا که دوزخی باشد مست / قولیست ولیک دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود / فردا بینی بهشت را چون کف دست
(111)
لعل تو می مذاب و ساغر کانست / جسم تو پیاله و شرابش جانست
آن جام بلورین که ز می خندانست / اشکیست که خون دل درو پنهانست
(112)
ماهیّ امید عمرم از شست برفت / بیفائده عمرم چو شب مست برفت
عمری که ازو دمی جهانی ارزد / افسوس که رایگانم از دست برفت
(113)
من بندۀ عاصیم رضای تو کجاست / تاریک دلم نور و ضیای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر بطاعت بخشی / این مزد بود، لطف و عطای تو کجاست
(114)
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت / از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بُتی و بربطی بر لب کِشت / این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
(115)
مهتاب بنور دامن شب بشکافت / می نوش، دمی بهتر ازین نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی / اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
(116)
می بر کف من نه که دلم در تابست / وین عمر گریزپای چون سیمابست
دریاب که آتش جوانی آبست / هش دار که بیداری دولت خوابست
(117)
می خوردن من نه از برای طربست / نز بهر نشاط و ترک دین و ادبست
خواهم که دمی ز خویشتن باز رهم / می خوردن و مست بودنم زین سبب است
(118)
می خوردن و شاد بودن آئین منست / فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم بعروس دهر: کابین تو چیست؟ / گفتا: دل خرّم تو کابین منست
(119)
می خور که بزیر گِل بسی خواهی خفت / بیمونس و بیرفیق و بیهمدم و جفت
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت / هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
(120)
می خور که مدام راحت روح تو اوست / آسایش جان و دل مجروح تو اوست
طوفان غم ار بگیرد از پیش و پست / در باده گریز کشتی نوح تو اوست
(121)
می ده که دل ریش مرا مرهم اوست / سودا زدگان عشق را همدم اوست
پیش دل من خاک یکی جرعه به است / از چرخ که کاسۀ سر عالم اوست
(122)
می گرچه بشرع زشت نامست خوش است / چون بر کف ساقی غلام است خوش است
تلخ است و حرام است خوشم میآید / دیریست که تا هرچه حرامست خوش است
(123)
می نوش که عمر جاودانی اینست / خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مُلست و یاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی این است
(124)
نازم بخرابات که اهلش اهلست / چون نیک نظر کنی بدش ههم سهل است
از مدرسه بر نخاست یک اهل دلی / ویران شود این خرابه دارالجهلست
(125)
نه لایق مسجدم نه در خورد کنشت / ایزد داند گل مرا از چه سرشت
چون کافر درویشم و چون قحبۀ زشت / نه دین و نه دنیا و نه امید بهشت
(126)
نیکیّ و بدی که در نهاد بشر است / شادیّ و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عشق / چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
(127)
هرچند که از گناه بدبختم و زشت / نومید نیم چو بت پرستان ز کنشت
اما سحری که میرم از مخموری / می خواهم و معشوق چه دوزخ چه بهشت
(128)
هر دل که در او مهر و محبت نسرشت / خواه اهل سجاده باش خواه اهل کنشت
در دفتر عشق نام هر کس که نوشت / آزاد ز دوزخ است و فارغ ز بهشت
(129)
هر ذرّه که بر روی زمینی بودست / خورشید رخی زهره جبینی بودست
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان / کان هم رخ خوب نازنینی بودست
(130)
هر سبزه که بر کنار جوئی رسته است / گوئی ز لب فرشته خوئی رسته است
پا بر سر هر سبزه بخواری ننهی / کان سبزه ز خاک لاله روئی رسته است
(131)
هر کو رقمی ز عقل در دل بنگاشت / یک لحظه ز عمر خویش ضایع نگذاشت
یا در طلب رضای ایزد کوشید / یا راحت خود گزید و ساغر برداشت
(132)
هشدار که روزگار شورانگیز است / ایمن منشین که تیغ دوران تیز است
در کام تو گر زمانه لوزینه نهد / زنهار فرومبر که زهرآمیز است
(133)
یارب تو کریمی و کریمی کرمست / عاصی ز چه رو برون ز باغ ارمست
با طاعتم ار ببخشی آن نیست کرم / با معصیتم اگر ببخشی کرمست
(134)
یاری که دلم ز بهر او زار شدست / او جای دگر بغم گرفتار شدست
من در طلب علاج خود چون کوشم / چون آنکه طبیب ماست بیمار شدست
(135)
یک جرعۀ می ز ملک کاوس بهست / وز تخت قباد و ملکت طوس بهست
هر ناله که رندی بسحرگاه زند / از طاعت زاهدان سالوس بهست
(136)
یک شیشه شراب و لب یار و لب کشت / این جمله مرا نقد و ترا نسیه بهشت
قومی به بهشت و دوزخ اندر گروند / که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
(137)
تا بتوانی غم جهان هیچ مسنج / بر دل منه از آمده و نامده رنج
خوش میخور و میباش درین دیر سپنج / با خود نبری جوی اگر داری گنج
(138)
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ / وز حاصل عمر چیست در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ / من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
(139)
ای عارض تو نهاده بر نسرین طرح / روی تو فکنده بر بتان چین طرح
وی غمزۀ تو داده شه بابل را / اسب و رخ و پیل و بیدق و فرزین طرح
(140)
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ / پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی / از سلخ بغرّه آید از غرّه سلخ
(141)
آنانکه اساس کار بر زرق نهند / آیند و میان جان و تن فرق نهند
بر فرق نهم خروس می را پس از این / گر همچو خروسم ارّه بر فرق نهند
(142)
آنانکه اسیر عقل و تمیز شدند / در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
روبا خبرا تو آب انگور گزین / کان بیخبران بغوره مویز شدند
(143)
آنان که بکار عقل در میکوشند / هیهات که جمله گاو نر میدوشند
آن به که لباس ابلهی درپوشند / کامروز بعقل نرّه می نفروشند
(144)
آنانکه جهان زیر قدم فرسودند / واندر طلبش هر دو جهان پیمودند
آگاه نیم از آنکه ایشان هرگز / زین حال چنانکه هست آگه بودند
(145)
آنانکه خلاصۀ جهان ایشانند / بر اوج فلک براق فکرت رانند
در معرفت ذات تو مانند فلک / سرگشته و سرنگون و سرگردانند
(146)
آنانکه کهن شدندو آنانکه نوند / هر یک بمراد خویش لختی بدوند
این کهنه جهان بکس نماند جاوید / رفتند و رویم و دیگر آیند و روند
(147)
آنانکه محیط فضل و آداب شدند / وز جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند بروز / گفتند فسانهای و در خواب شدند
(148)
آن بیخبران که درّ معنی سفتند / در چرخ به انواع سخنها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان / اول زنخی زدند و آخر خفتند
(149)
آنرا منگر که ذو فنون آید مرد / در عهد و وفا نگر که چون آید مرد
از عهدۀ عهد اگر برون آید مرد / از هرچه گمان بری فزون آید مرد
(150)
آن روز که توسن فلک زین کردند / و آرایش مشتریّ و پروین کردند
این بود نصیب ما ز دیوان قضا / ما را چه گنه قسمت ما این کردند
(151)
آن کاسه که بس نکوش پرداختهاند / بشکسته و بر رهگذر انداختهاند
زنهار بر او قدم بخواری ننهی / کان کاسه ز کاسهای سر ساختهاند
(152)
آن کاسه گری که کاسۀ سرها کرد / در کاسهگری صنعت خود پیدا کرد
بر خوان وجود مانگون کاسه نهاد / و آن کاسۀ سرنگون پر از سودا کرد
(153)
آن کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد / بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک / در طبل زمین و حقۀ خاک نهاد
(154)
آنگه که نهال عمر من کنده شود / و اجزام ز یکدیگر پراکنده شود
گر زانکه صراحئی کنند از گل من / حالی که پر از میش کنی زنده شود
(155)
آن قوم که سجّاده پرستند خرند / زیرا که بزیر بار سالوس درند
وین از همه طرفهتر که در پردۀ زهد / اسلام فروشند و ز کافر بترند
(156)
آن مرد نیم کز عدمم بیم آید / کان نیم مرا خوشتر ازین نیم آید
جانیست در این بدن مرا عاریتی / تسلیم کنم چو وقت تسلیم آید
(157)
آنها که درآمدندو در جوش شدند / آشفتۀ ناز و طرب و نوش شدند
خوردند پیاله ای و خاموش شدند / در خواب عدم جمله همآغوش شدند
(158)
آنها که فلک ریزۀ دهر آرایند / آیند و روند و باز با دهر آیند
در دامن آسمان و در جیب زمین / خلقیست که تا خدا نمیرد زایند
(159)
آنها که کِشندۀ نبید نابند / و آنها که بشب همیشه در محرابند
بر خشک کسی نیست همه در آبند / بیدار یکیست دیگران در خوابند
(160)
آورد باضطرارم اول بوجود / جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم باکراه و ندانیم چه بود / زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
(161)
اجرام که ساکنان این ایوانند / اسباب تردّد خردمندانند
هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی / کانان که مدبّرند سرگردانند
(162)
از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود / کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
(163)
از رفته قلم هیچ دگرگون نشود / وز خوردن غم بجز جگر خون نشود
گر در همه عمر خویش خونابه خوری / یک قطره از آنکه هست افزون نشود
(164)
از می طرب و نشاط و مردی خیزد / وز طبع کتب خشکی و سردی خیزد
گر باده خوری تو سرخ رو خواهی شد / کز خوردن سبزه روی زردی خیزد
(165)
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد / و آن را بدو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک فرو خواهم شد / با مهر تو سر ز خاک برخواهم کرد
(166)
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد / وز دست اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی / کاحوال مسافران دنیا چون شد
(167)
افسوس که نامۀ جوانی طی شد / وان تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب / فریاد ندانم که کی آمد کی شد
(168)
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند / یک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می بازمگیر / امروز که در دست بجز جام نماند
(169)
امشب می جام یک منی خواهم کرد / خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اوّل سه طلاق عقل و دین خواهم گفت / پس دختر رز را بزنی خواهم کرد
(170)
اندر ره عشق پاک میباید شد / در چنگ اجل هلاک میباید شد
ای ساقی خوش لقا تو فارغ منشین / آبی در ده که خاک میباید شد
(171)
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود / نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل / زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
(172)
ای دل مطلب وصال معلولی چند / مشغول مشو به عشق مشغولی چند
پیرامُن آستان درویشان گرد / باشد که شوی قبول مقبولی چند
(173)
این جمع اکابر که مناصب دارند / از غصه و غم ز جان خود بیزارند
وان کس که اسیر حرص چون ایشان نیست / این طرفه که آدمیش مینشمارند
(174)
این چرخ فلک بسی چو ما کشت درود / غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدحی و بر کفم بر نه زود / تا باز خورم که بودنیها همه بود
(175)
این عقل که در ره سعادت پوید / روزی صد بار خود ترا میگوید
دریاب تو این یکدمه وقتت که نهای / آن نرّه که بدروند و دیگر روید
(176)
این قافلۀ عمر عجب میگذرد / دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب میگذرد
(177)
این کوزهگران که دست در گل دارند / عقل و خرد و هوش بر آن بگمارند
بر گل لگد و تپانچه تا چند زنند / خاک بدنست تا چه میپندارند
(178)
ای همنفسان ز می مرا قوت کنید / وین چهرۀ کهربا چو یاقوت کنید
چون درگذرم ز باده شوئید مرا / وز چوب رزم تختۀ تابوت کنید
(179)
با اینکه شراب پردۀ ما بدرید / تا جان دارم نخواهم از باده برید
من در عجبم ز می فروشان کایشان / به زانچه فروشند چه خواهند خرید
(180)
با این دو سه نادان که چنین پندارند / از جهل که دانای جهان ایشانند
خر باش که از خریّ ایشان بمثل / هر کو نه خر است کافرش میدانند
(181)
با روی نکوی و لب جوی و مل و ورد / تا بتوانم عیش و طرب خواهم کرد
تا بودهام و باشم و خواهم بودن / می خوردهام و میخورم و خواهم خورد
(182)
با می بکنار جوی میباید بود / وز غصه کناره جوی میباید بود
چون عمر گرانمایۀ ما ده روز است / خندان لب و تازه روی میباید بود
(183)
پیرانه سرم عشق تو در دام کشید / ورنه ز کجا دست من وجام نبید
آن توبه که عقل داد جانان بشکست / و آن جامه که صبر دوخت ایّام درید
(184)
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد / چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمۀ زمزمیّ و گر آب حیات / آخر به دل خاک فرو خواهی شد
(185)
تا خاک مرا بقالب آمیختهاند / بس فتنه که زین خاک برانگیختهاند
من بهتر ازین نمیتوانم بودن / کز بوته مرا چنین برون ریختهاند
(186)
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید / بهتر ز می لعل کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان / به زانچه فروشند چه خواهند خرید
(187)
توبه مکن از می اگرت میباشد / صد توبۀ نادمات در پی باشد
گل جامهدران و بلبلان ناله زنان / در وقت چنین توبه روا کی باشد
(188)
جانم بفدای آنکه او اهل بود / سر در قدمش اگر نهم سهل بود
خواهی که بدانی بیقین دوزخ را / دوزخ به جهان صحبت نااهل بود
(189)
چون جودِ ازل بودِ مرا انشا کرد / بر من ز نخست درس عشق املا کرد
وانگاه قراضه ریزۀ قلب مرا / مفتاح در خزینۀ معنی کرد
(190)
چون رزق تو آنچه عدل قسمت فرمود / یک ذرّه نه کم شودنه خواهد افزود
آسوده ز هرچه نیست میباید شد / و آزاده ز هرچه هست میباید شد
(191)
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد / خود را بکم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست / از موم بدست خویش هم نتوان کرد
(192)
چون کار نه بر مراد ما خواهد بود / اندیشه و جهد ما کجا دارد سود
پیوسته نشستهایم در حسرت آنک / دیر آمدهایم و رفت میباید زود
(193)
چون مرده شوم خاک مرا گم سازید / احوال مرا عبرت مردم سازید
پس خاک خاک و گلم بباده آغشته کنید / وز کالبدم خشت سر خم سازید
(194)
چون نیست درین زمانه سودی ز خرد / جز بیخرد از زمانه سودی نخورد
پیش آور از آن می که خرد را ببرد / تا بو که زمانه سوی ما به نگرد
(195)
چون هر نفست ز زندگانی گذرد / مگذار که جز بشادمانی گذرد
زنهار که سرمایۀ این ملک وجود / عمرست چنان کش گذرانی گذرد
(196)
خرّم دل آن کسی که معروف نشد / در فوطه و در اطلس و در صوف نشد
سیمرغ وش از سر دو عالم برخاست / در کنج خراب همچو من بوف نشد
(197)
خورشید کمند صبح بر بام افکند / کیخسرو روز باده در جام افکند
می خور که منادی سحرگه خیزان / آوازۀ اشربوا در ایّام افکند
(198)
خوش باش که عالم گذران خواهد بود / جان در پی تن نعره زنان خواهد بود
این کاسۀ سرها که تو بینی فردا / زیر لگد کوزهگران خواهد بود
(199)
خوش باش که غصّه بیکران خواهد بود / بر چرخ قران اختران خواهد بود
خشتی که ز قالب تو خواهند زدن / ایوان و سرای دیگران خواهد بود
(200)
خوش باش که ماه عید نو خواهد شد / و اسباب طرب جمله نکو خواهد شد
مه زرد و خمیده قد و لاغر شد و سست / مانا که درین رنج فرو خواهد شد
youonline.ir/tag/%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%85/” target=”_blank”>رباعیات خیام